The word I wish I said
Letter
- کامنت دهی قفل است : Comments
حدودا چهار سال میشه که با هم آشنا شدیم، هیچ وقت نتونستم حسی که داشتم رو ازت پنهون کنم چون حتی با نگاه کردن بهم همه چیز رو از توی چشمام میخوندی.
دلم برای اولین باری که دیدمت تنگ شده. دلم برای همه چیز تو تنگ شده.
مدتی میشه که انگار دیگه نمیشناختمت، انگار آدمی که من میشناختم و با تمام وجودم عاشقش بودم دیگه مرده بود. هیچ وقت ازت نپرسیدم که چرا اینقدر تغییر کردی؟ الان میخوام دلیلش رو بدونم. چی باعث شد حست رو نسبت به من از دست بدی؟ وقتی باهات حرف میزنم انگار با هم غریبه ایم، بهم مثل قبل اعتماد نداری و باهام راحت نیستی و این خیلی عذاب آوره. نمیفهمم چرا چیزی برای گفتن ندارم.
چرا نمیتونم دلیل خواب و کابوس هام رو بفهمم؟ مگه من بیخیالش نشدم؟ مگه ما قرار نیست دوست بمونیم رهای من؟ چرا روحت هنوزم به روحم متصله؟ چرا با اینکه میدونی اینقدر دوست دارم هنوزم نمیتونی قبولش کنی؟
امیدوار بودم جواب حداقل یکی از این سوال ها رو داشته باشم، اما نمیتونم به چیزی غیر از تو فکر کنم. تو دلیل خوشحالیمی و همینطور کسی هستی که باعث میشه خودم رو گم کنم. خودم رو نمیشناسم، حتی به خودم فکر نمیکنم، اینجا یه گوشه روی تختم خودمو جمع میکنم و تمام چیزی که بهش فکر میکنم تویی.
فقط بهم بگو، کِی قراره همه ی این ها تموم بشه؟